میخواهم کمیاز این چند روزی که در سردرگمیگذراندم بگویم ؛
درس میخواندم اما چیزی با روزهای قبل تفاوت داشت
حال و حوصله ورزش کردن را نداشتم
چشمهایم تا مرز بارانی شدن میرفت اما نمیبارید و جایش غدهای سنگین مینشست توی گلویم.
بابا تمام وقت زیر چشمیمرا میپایید و از حکمت زندگی و قسمت وسیر طبیعی مرگ صحبت میکرد .
مامان برایم پنکیک و شیر میآورد و با اینکه از موزیکهای خارجی خوشش نمیآید برایم آهنگهای g-eazy و maluma را میگذاشت .
برادر کوچکترم برایم از حیاط شکوفه گیلاس میچید و روی میزم میگذاشت .
از هر فرصتی استفاده میکردند تا سرم را گرم کنند و فکرم را منحرف کنند اما جایی همچنان گوشهی قلبم غمگین و دردمند است .
دوست وبلاگی که با وجود چندین کیلومتر فاصله حال ذهن و دلم را تغییر داد و مرا به جایی میان خاطرات و شیطنتهای دوران مدرسه ام برد و حقیقتا از او ممنونم ...
وامروز که از خواب بیدار شدم بعد از 5 روز غمگین و سرد و یخ زده ،قلبم مثل این چند روز سنگین نبود ،دست چپم درد نمیکرد ؛
نامهی ده صفحهای که برای ندا نوشتم را توی جعبه وسایلم کنار نامههایی که برای آقاجان و دیبا و مامان جون نوشته بودم گذاشتم...
شاید نوشتن نامه دلیلی بر تغییر حالم باشد چرا که با هر سطر آن هزاران بار گریستم ....