۱۷ ارديبهشت ۹۹
این 9 روزی که ننوشته ام بیشتر از قبل احساس فشار میکنم و واقعا میبینم که باید بنویسم تا آرام بگیرم شاید اصلا مثال درستی نباشد اما درست مثل معتادی که چیزی برای کشیدن پیدا نمیکند و از درد به خود میپیچد ،مغزم کلمهها را بهم میپیچد و متن میسازد و میگوید بنویس ،بنویس،باز هم بنویس ...
میبینم نمیتوانم یکهو خودم را از نوشتن محروم کنم ،باید کم کم این کار را کنم ،اینجا همانطوری که عنوانش هم گویاست یکی از خانههای من است با کلی اعضای خانواده مهربان و دلسوز و راهنما و کاربلد ،شما به من بگویید ادم چطوری میتواند چند ماهی از این خانواده دور باشد ،هر بار که وبم را ترک کرده ام یا وبلاگهای قبلی ام را پاک کرده ام حس پشیمانی درونم قوت گرفته و آتش به جانم زده ،دفترچه ام پر از حرفهاییست که قرار بوده اینجا ثبت کنم ،میبینم در این چند روز گذشته چقدر بیشتر از تمام این مدت مغزم پر حرفی کرده و من فقط نوشته ام ....
این بار نمیخواهم بروم و حالم را بدتر کنم ،میخواهم بنویسم مثل قبل ترها ،مثل ماههای گذشته ،نوشتن برایم مثل دارو میماند ،دارویی که اگر طبق قاعده استفاده نشود بدن به آن پاسخ شدیدی میدهد ...
میخواهم بمانم ...
این اپرا برای من پر از خاطرههای مختلفه و بنظرم درسته ربطی به پست نداره اما باید باشه ؛مگه اصلا قراره همه چیز به هم ربط داشته باشن